میخواستم ستاره باشم، آسمان جایم داد

ساخت وبلاگ

چه چیز باعث میشود که جایی که به آن نقل مکان کرده ای به خانه تبدیل شود؟

چه چیز باعث میشود که در اوضاع نابجای اقتصادی تصمیم بگیری از کارت بیرون بزنی؟

چه چیز باعث میشود که در گرمای تابستان از سربالایی تند قدم بزنی بروی در گوشه ای از شهر که ساعتی بگذرانی؟

تو هم مثل من میخواهی از همه این کارها چند قصه خوب برای تعریف کردن بیرون بکشی...

از روزی که همه چیز را رها کردی تا کار مورد علاقه ات را انجام بدی و شرایط اصلا خوب بنظر نمیرسید

یا میخواهی یک نقطه شهر بشود آن جایی که همیشه قصه ای ازش برای تعریف کردن داری...

دوست داری خطر کنی

یکجای راه هم که شده از جاده فرعی بروی

تا قصه ات بشود داستان تو

تا با خطرها و کارهایی که انجام دادی

حتی اندکی هم که شده متفاوت شوی...

خوب میدانی اگر به دیوانگی دست نیاویزی

به باقیمانده بیرنگ حقیقت چنگ میاندازی

و فریاد میکنی که میخواهم چیزی تفاوتی داشته باشد...

میخواهم از الگوریتم جهان بیرون بزنم!

حتی کمی!

حاضری که خطر کنی

از اینطرف به آنطرف بپری

حتی اگر خطر داشته باشد

حتی اگر ممکن باشد که زمین بخوری

چون ممکنست که سالم به آن سوی ماجرا برسی

با تصور بودن آن سوی وقایع زندگی میکنی

زیر دوش آواز میخوانی

عاشق میشوی

اشتباهات ریز و درشت میکنی

راهت را عوض میکنی

خودت را هزاران بار زیر سوال میبری

آدمی را که باید ترکی میکنی

دورویی و خیانت را متحمل میشوی

جواب سوالات تکراری آدمها را میدهی

کلافه میشوی

زندگی را ادامه میدهی به شیوه ای که هیچ وقت تصور نمیکردی

از دیوانه بودنت میخندی و هیچ ناراحت نمیشوی

هیچ چیز نمانده که توجیهت کند

تنها میدانی که باید خطر میکردی...

دیر یا زود

تا حس کنی که زنده ای

دیگر کوچه ات یک کوچه عادی نیست

این همان کوچه ایست که بعد از آنکه از کار خسته کننده ات بیرون زدی،  از آن گذشتی

یا بوستان نزدیک خانه و آن نیمکت بخصوص، جایی است که کمکت کرد درد دلشکستگی را پشت سر بگذاری

و آن کتابفروشی جایی است که برای درک مسیر آینده ات از آن روزی کتابی خریدی که هنوز هم کمکت میکند

این شهر همان شهری میشود که در آن احساست واقعی میشود...

از کوچه هایش، آدمهایش، شلوغی های سرسام آورش تا حتی خیال ترک کردن و رفتنش برایت قصه میسراید

قصه های کوتاه خصوصی

ماجراهای پنهان و آشکار شخصی...

و تو از هر کسی که در مسیر همراهیت نکرد هم متشکری

چون ناکامی تو را صبورتر کرده است

همانطور که میبینی

قصه ها نگاهت را انسانی تر از پیش کرده اند

و آدمهایی که بنظر میرسید خنجر به دست دارند...

گاهی فقط دوستانی بودند که میخواستند تعلقات نابجایی را از دست و پایت ببرند!

هر جایی میتواند بشود اینجا...

اینجا یعنی خانه من

در آن درد دل کردم

عاشق شده ام

اشتباه کرده ام

عزاداری کرده ام

و متولد شده ام

این زمین و این فرصت، به لحظه ای، برای من بود...

چه داشتم؟ چه ساخته ام؟

آفتاب پرست...
ما را در سایت آفتاب پرست دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baftab-parastttf بازدید : 105 تاريخ : يکشنبه 21 دی 1399 ساعت: 15:26