همه چیز شبیه قبل است
هیچ چیز اما همان که بود نیست.
خودم را آنطور که میشناختم
و آینه های خانه را
دیگر نمیشناسم...
همه چیز غریبه شده است
با خودم فکر میکنم شاید بد نیست که اینطور است... یا؟...
من چه کسی بودم اصلا...
یک ماجراجوی پر از انگیزه و شعر و رنگ که دنیا زیر پاهایش جور دیگری میچرخید
واقعا اینطور بود؟
گمان نمیکنم...
یک گمشده شاید مثل هرکس دیگر،
نیمی رویاپرداز و نیمی حقیقت جو، آنطور که به مذاقش خوش بیاید!
هیچ چیز را از دست نداده ام
شاید همه چیز را...
حالا شبیه یک پرنده راضی به آواز از پشت میله های ظریف قفسی که نه قفلی دارد نه واقعیتی...
اینطور هست یا نیست؟
خواب است یا بیداری؟
پشت اشک های بی اختیار و بی دلیلم
هیولای حقیقتی خفته است؟
یا دست های کوچکی که در فضا تکان میخورند...؟
اصلا کسی میداند از چه سخن میگویم؟
از سایه بزرگ پشت سرم که مخفیانه میدانم از حقیقت فرسنگ ها دور است
از گذشته که شیرین تر از آنچه بود بنظر می آید
یا آینده که مبهم تر از آنست که روان به آن چنگ بیندازد و چیزی دستگیرش شود؟...
در هر حال
زندگی هیچ وقت برای آنچه ممکن است اتفاق بیفتد فرش قرمز پهن نمیکند
این ماییم که باید خودمان را برسانیم...
برسانیم...
برسانیم....
آفتاب پرست...برچسب : نویسنده : baftab-parastttf بازدید : 118